مهسا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهسا

شب گریه

 

ساده بودی مث سایه .. مث شبنم رو شقایق

مث لبخند سپیده .. مث شب گریه‌ی عاشق

 

بی تو شب دوباره آینه .. روبروی غم گرفته

پنجره بازه به بارون .. من ولی دلم گرفته


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/10ساعت 12:23 عصر توسط مهسا نظرات ( )


 

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من

 

مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش

 

می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار

 

وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی

 

ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس

می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ششهمدست گوسفند و یک گاو

 ا

ست.


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/10ساعت 12:20 عصر توسط مهسا نظرات ( )


نگاه و فریاد

 

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/10ساعت 12:18 عصر توسط مهسا نظرات ( )


[تصویر:  1b63b36ba67b.jpg]



 

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/10ساعت 12:14 عصر توسط مهسا نظرات ( )